از گذر اینروزها دریافته ام، آدمی به آنچه هست بازمیگردد. به آن قسمتِ دیوانه سازِ وجودش که سالیان درازی از آن مکیده شده است. آن بخشِ عمیق تاریکی که بر گلویش پنجه می انداخته است. تلخیِ آن سایه که طعمش به فراموشی سپرده نمیشود. میشود خود را مشغول کرد، فریب داد، با هر توان که هست بی انتهایِ خاکستری مان را پس زد؛ اما روزی خسته و فرسوده از این جنگ از رمق فتاده و حیران، به هیبتِ آشنای سایه های تیره قدیمی مقهور میشویم. سایه هایی که از نفس نیوفتاده اند. هستند. همیشه بوده اند. روی تمام وجودمان راهِ هوا را بسته اند. همیشه بسته بودند. شاید امشب را به این سیاهی وا بدهیم و غوطه ور در احوالِ راکدِ لزج اش دیده برهم گذاریم. شاید فردا به عادت دیرینِ مبارزه کردن برخیزیم. اما میدانیم که این جنگ بی انتهاست. این نبردِ «امروز را می بازم تا چند روزی برنده باشم» است. نبردِ خداحافظی های کوتاه مدت از فسردگی ها و کدری هاست. از گذر اینروزها فهمیده ام، آدمی به آنچه هست بازمیگردد. هرچند برای یک شب را به صبح رساندن. اما این بازگشت قطعی است. این جنینِ سقط ناشده اما نامتولدِ ناخوشی ها که بلاتکلیف بدنبال راهی برای ابراز، گهگدار سرکی میکشد؛ تماممان را ذره ذره با رخوت یکی میکند. هرچند برای چند ساعت در یک شب زمستانی. ما به این مغلوب شدن های گاه به گاه عادت کرده ایم. همانطور که به امتداد این پیکار. همین خو گرفتن هاست که موجب سکوتمان شده است. که دیگر لحظه های تیرگی حرفها را ببلعیم: ما به این شب هایِ گهگدارِ به ظلمت گذرانیدن آشناییم.ما دیگر پی شانه نمیگردیم. پیِ دست. پیِ آغوش. پیِ گوشی که واژه از حنجره خارج کنیم ... ما خو گرفته ایم به گاه هایی که میبازیم به زندگی. کمی مغلوب میشویم. در خود فرو میرویم. سکوت میکنیم. آرام میشویم. شعر میخوانیم. مینویسیم. قدم میزنیم. ساز میزنیم. زیر پتو اندکی اشک میریزیم. کمی بلند میشویم. جدال از سر میگیریم. و فراموش میکنیم لحظات شب گذشته را چه آرام در بی تفاوتیِ سیاهی ها فرو رفته بودیم ...
این تمام چیزیست که اینروزها فهمیده ام: روزها و لحظه ها -خواه مطبوع و خواه نامطبوع- همه عبور است و گذار. و ما همه تماشاییم و همه کشف.